فراغ
روز آخرتابستان بود داشتیم به طرف شهر خودمون میرفتیم فردا باید میرفتم مدرسه همش غرغر میکردم که زودتر برسیم زدیم بغل ناهارمون رو خوردیم وبه راه افتادیم یه دل شوره ی خاصی تودلم بود بابام خیلی تند رانندگی میکرد. دیگه نفهمیدم چیشد ....... وقتی چشامو وا کردم دیدم جنازه ی سه نفر رو زمین دراز کردن کم کم داشتم دیوونه میشدم ماشین یه نصفمون رو از اون طرف ما برداشتن!!!!!!! پای چپم شکسته بود وقتی بردنم بیمارستان خبری از مامان و بابام نبود تازه داشتم می فهمیدم که دوتا از اون جنازه ها واسه ی مامان و بابام بود داداشم اومد همش منو می پیچوند که ماجرارو نفهمم چشاش قرمز شده و بادکرده بود ....... بغضم ترکید گریه کردم بی تابی میکردم بالاخره بهم گفت........... داشتم دیوونه میشدم خاله سیمینم و بچه هاش اومدن بی چاره خالمم نمیدونست چیشده ماجرارو بهش گفتم ساکت شد و رفت بیرون!!!!!!!!!! فرداش روز خاکسپاری مامان و بابام بود ........ بعداز اون خالم نذاشت تنها بمونم ومنو برد خونه ی خودشون از اون به بعد شدیم یه خانواده ی شش نفره (ولی دیگه اون مهر و محبت تو دل خالم نبود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تعداد صفحات : 5
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد